آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

مهمانی مادر جون طاهره برای آقا مهدیار

۹۲/۹/۲۴ روزا دیگه داره تند تند میگذره و من یه عالمه کار ناتموم دارم .اتاق پسر گلم هنوز تموم نشده و من حسابی درگیر کار دانشگاه و خونه ام. جمعه هفته گذشته مامان طاهره واست مهمونی گرفت و ما و دایی احمدرضا با پدرجون (خونواده بابا علی) رو دعوت کرد حسابی به زحمت افتاده بود مامانی دستشون درد نکنه.حسابی خوش گذشت . زن دایی جون ازم عکس گزفت یه عکس دونفره من و پسر گلم آقا مهدیار. منم دارم این روزا  پرده اتاقت رو درست میکنم یه عالمه عروسک نمدی هم برات دوختم که همه عاشقشون شدن و قراره با بابا علی اتاقت رو رنگ کنیم.تو حسابی بزرگ شدی و منم حسابی گرد شدم بابا علی کلی از قیافه من میخنده .اشکال نداره پسرم به جاش من یه شاهزاده دارم که همه دن...
24 آذر 1392

آغاز ماه هفتم بارداری با آقا مهدیار

سه شنبه ۹۲/۹/۵ باز من دیر اومدم به وبلاگ پسر گلم سربزنم.ببخش عذرم موجه بود شاهزاده ام. مامانی  یک هفته سرماخورده بود و حسابی مریض بود .خدا رو شکر الان بهترم همش دلواپس شیر پسرم بودم که چیزیت نشه عزیزم. دهه محرم تموم شد و من تو رو بردم مجلس امام حسین کلی شیطونی می کردی وقتی صدای مداحی می شنیدی مخصوصا بعضی از مداحا گلاب به روشون همچین جیغ هایی میزدن که تو اصلا دوست نداشتی .به هرحال تست شنوایی سنجی حسابی ازت گرفتم توی این شبا بعد از دهه من مریض شدم و افتادم توی خونه مامان جون طاهره خیلی زحمتم رو کشید تا خوب شدم.به نظرت آقا مهدیار ما میتونیم جبران کنیم زحمات مامان جون طاهره رو؟فکر نمیکنم ........ این روزا لگدتات محکم شده و دا...
5 آذر 1392

شیطنت های آقا مهدیار در هفته بیست و چهار

۹۲/۸/۱۲ قند عسلم گل پسرم  تاج سرم امروز اولین بارون پاییزی رو با هم دیدیم چه هوای خوبی شده . یادمه چندماه پیش توی تابستون وقتی تو تازه اومده بودی تو دل مامانی من آرزو میکردم پاییز بیاد و تو با من باشی خدا رو شکر هم حالم خوبه و هم پاییز از راه رسید با بارون و حس خوبش. دیروز عصر وقت دکتر داشتم و صدای قلب قشنگت رو شنیدم اما اینقدر شیطونی کردی هی از دست خانم دکتر فرار می کردی و خانم دکتر میگفت این بلا به کی رفته گفتم باباییش گفته به مامانش رفته شیطونیاش حالت خدا رو شکر خوب بود و من هزار بار شکر کردم خدا رو. این روزا خیلی قشنگه روزایی که واقعا میشه اسمش رو روزهای زیبای بارداری گذاشت و ازش لذت برد . دیگه هفته ها تند تند میگذره و ...
12 آبان 1392

شاه پسرم عاشقتم

فدات بشه مامانی که بالاخره قطعی شد جنسیتت عزیزترینم. تو شاه پسر منی تمام دلخوشی منی. روز یکشنبه با مامان جون طاهره رفتیم دکتر ادیب واسه سونو به باباعلی هم نگفتم . وقتی رفتیم داخل اتاق خانم دکتر تو همش داشتی شیطونی می کردی و نمی زاشتی درست ببینیمت . خانم دکتر گفت معلوم نیست چی هستی اخه آروم نمی گرفتی که یهو برگشتی و دیدیم یه پسر ناز تو دل مامانی هستی.مامان جون طاهره کلی ذوقت رو می کرد.توی شکم مامانی ملق میزدی و آفتاب بالانس میزدی. چقدر بزرگ شده بودی عزیزم .دکتر گفت همه چی خوبه و سن حاملگی با سنی که تو هستی دقیقا یک روز هست.تاریخ زایمان رو دوازده اسفند مشخص کرد.ایشاله که تا اون موقع حسابی توی دل مامامنی رشد کنی شاه پسرم و بموقع بدنیا...
30 مهر 1392

هفته بیستم با فسقلوس گلم

شنبه ۹۲/۷/۲۷ با یه تاخیر حسابی برگشتم واسه نوشتن خاطرات.دیگه یواش یواش داشت یک ماه میشد . معذزت عزیزم.... بالاخره روزهای با هم بودنمون به نیمه رسید خدا رو هزار بار شکر که نصف راه رو اومدیم عزیزکم. این روزا گرفتار تر از قبل هستم و کمتر میشه بیام البته دوهفته هم نت نداشتیم. توی این مدت بابایی به زیارت امام رضا رفت با مامان و بابا و دوستاش که خیلی بهش خوش گذشت اما من و تو نرفتیم به خاطر رفاه حال جنابعالی. مهمترین اتفاق این مدت حرکت های تقریبا واضح تو توی دل مامانی هست که من کلی ذوق می کنم فدای دست و پات بشم که به مامانی لگد میزنی و اظهار وجود می کنی توی مدتی که بابا سفر بود من و تو و مامان طاهره رفتیم و تخت و کمد و کالسکه و بقیه...
27 مهر 1392

شانزده هفته است که با همیم

یکشنبه ۹۲/۶/۳۱ روزا داره خیلی تند میگذره و هر چی جلوتر میریم من به تو و وجودت وابسته تر میشم حتی احساس می کنم بابا علی هم دلبستگیش به شما فسقلوسمون زیاد شده. خدا رو شکر حالم روز به روز داره بهتر میشه فقط از غروب تا آخر شب حالت تهوع دارم که قابل تحمل شده البته یه ذره حالم بد باشه رو دوست دارم چون میدونم که حال فسقلوس خوبه و داره رشد میکنه شنبه هفته پیش با هم سه تایی رفتیم زیارت شاهچراغ که خیلی چسبید. حرم به خاطر دهه کرامت و ورود مسافرای آخر تابستون شلوغ بود و من حس خوبی داشتم البته خیلی راه رفتیم و من حسابی خسته شدم.اولین زیارتت قبول عزیز دلم.ایشاله سه تایی بریم پابوس امام رضا ع . سه شنبه تولد امام رضا ع بود و من برای سلامتیت خیلی ...
31 شهريور 1392

هفته چهارده و پانزده با فسقلوس عزیز

پنجشنبه ۹۲/۶/۲۱ شانزده روزی میشه به وبلاگت سر نزدم . ببخشید که زیر قولم زدم قرار بود هر هفته بیام و بنویسم.اما نشد توی این دوهفته تو حسابی بزرگ شدی و حال من خیلی بهتر از قبل هست . حالت تهوعم قابل تحمل شده هر چند شبها بازم حالم بده. دیگه خودم غذا درست میکنم البته بابا علی شبها شام می پزه و ظرفها رو میشوره .ممنونم ازت بابا علی گلم. این مدت خیلی زندگی بر وفق مرادم نیست . وجود تو دلگرمی منه عزیزم وگرنه ........... خدا رو شکر خدا کریمه . همین که تو و بابا علی رو دارم هزاران بار شکر.چشمم به لطف خداست که همیشه در زندگیمون بوده. دوشبه شب مهمون دایی احمدرضا بودیم .اما من حال خوشی نداشتم زن دایی مهرنازت دست پختش عالیه مخصوصا لازانیا هاش ...
21 شهريور 1392

سه ماهگیت مبارک عزیز دل من و بابا

دوشنبه ۹۲/۶/۴ بالاخره سه ماه تموم شد. باورم نمیشه . مثل اینکه اینبار قراره واقعا مامان بشم خدایا هزاران بار شکرت. هفته دوازدهم به خیر و خوشی تموم شد و من حالم خیلی بهتر بود .حداقل می تونستم یه چیزی بخورم. پنجشنبه ظهر بابا علی اومد دنبالم و من اومدم خونه خودمون .دلم کمی گرفته بود .دوماه مامانی حسابی زحمتم رو کشید و من شرمندش هستم.اما فکر کنم بازم برگردم پیششون.به هر حال از اول عروسیمون تا الان این اولین بار بود که اینهمه خونه مامان جون طاهره بودم.شنبه با بابا علی رفتیم آزمایش اولیه رو دادیم .خدایی بابات سنگ تموم گذاشته این مدت.روز یکشنبه هم صبح ساعت هفت بابا علی رفت و واست وقت سونو ان تی گرفت و من ساعت یازده با مامان جون طاهره رفتم سونو. ...
4 شهريور 1392

فسقلوس در یازدهمین هفته

شنبه ۹۲/۵/۲۶ این روزا به خاطر گرما و حالت تهوع مداومم خیلی کم پیش میاد برم بیرون.اما همون خیلی کم هم گاهی زیاد ناراحتم می کنه.دخترا رو که میبینم دارن تند تند راه میرن یا میدون یا از ته دل می خندن به خودم میگم یعنی منم حالم خوب میشه که مثل قبل بدو بدو کنم و غش غش بخندم. از آرایش کردن متنفر شدم حالم بد میشه رژلب روی لب زنها می بینم.نمیدونم کی حالم خوب بشه لباس قشنگ بپوشم و مثل قبل آرایش کنم و لبخند بزنم و از هوای شیراز لذت ببرم.اما بجاش تو توی دلمی. میدونم وقتی بدنیا بیای انقدر بهم انرژی میدی که مثل قبل شیطنت کنم و بابا از دیوونه بازیهامون بخنده.راستش فسقلوسم من هیچ وقت مامان عاقلی نیستم واست چون دوست دارم دیوونه بازی چاشنی مادر بودنم با...
26 مرداد 1392

دهمین هفته با فسقلوس

جمعه ۹۲/۵/۱۸ امروز عید فطر هست و تو اولین ماه رمضونت رو توی دل من تجربه کردی.همه روزه دارا خوشحالن و انشاله که قبول باشه عباداتشون.امروز همه ناهار خونه مامان جون طاهره بودیم . من و تو  که کلا اونجاییم .( من / فسقلوس/بابا علی /دایی احمدرضا / زن دایی مهرناز / دایی حمیدرضا / مامان و بابام) خوش گذشت. هفته دهم هم تموم شد یک چهارم از راه رو اومدیم امیدوارم تا هفته چهلم با هم باشیم. این هفته با اینکه همه اعتقاد داشتن بهتر میشم اما خیلی بد بود کلا بیرون که نمی تونم برم اما برای کار ضروری مثل بانک یا دکتر هم که میرم همش باید مامان یا حمیدرضا بزنن کنار تا من لب جوی بالا بیارم اوضاعی داریم با تو و شیطنت هات. دیشب هم که جنابعالی حسابی ما رو...
18 مرداد 1392