آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

هفته نهم

پنجشنبه ۹۲/۵/۱۰ هفته نهم به خیر و خوشی شروع شد و به پایان رسید. این هفته با بابایی رفتیم دکتر و جنابعالی رویت شدی. قربون قد و بالات برم که هفده میلیمتر بود . کنجد من به قول خانم دکتر اندازه یه زنبور هستی.تازه قلبت هم دیدم خیلی کوچولو بود و مثل ستاره چشمک می زد.عزیز دل مامان کلی قربون صدقه ات رفتم.خانم دکتر یه عکس یادگاری هم ازت گرفت که میدم بابایی اسکن کنه و برات می زارم.بعد از دکتر تا یک روز از خوشحالی از ویار خبری نبود و مامان جون طاهره و بابا علی تعجب کرده بودن.بابایی می گفت هر روز بریم دکتر تو نی نی رو ببینی و بخندی. فدات بشم که به مامان اینقدر انرژی میدی.این هفته شبهای قدر بود و من تو رو سپردم دست خدا .ان شاله سال دیگه سه تایی بری...
10 مرداد 1392

هفته هشتم

پنجشنبه   ۹۲/۵/۳ بالاخره هفته هشتم با همه سختی ها تموم شد.این روزا با اینکه دوست دارم صبور باشم اما بهم داره خیلی سخت میگذره و کلافه کردم همه رو.فکر کنم همه دیگه از رفتارای من خسته شدن ولی به خدا دست خودم نیست تو خیلی شیطونی و من رو اذیت می کنی.از خوردن هیچ چیز لذت نمی برم هر چی می خورم حالم به هم میخوره تنها چیزی که دوست دارم خیار با لیموترشه که عاشقشم و از خوردنش لذت می برم. ماه رمضون به نیمه رسیده و امسال هوا واقعا گرمه دلم واسه همه روزه دارا میسوزه.امشب قراره بعد از دو هفته بابا علی بیاد دنبالم و بریم خونه.دلم واسه خونه تنگ شده و برای بابا علی. توی این هفته از شدت دلتنگی گریه کردم واسه باباعلی دلم خیلی تنگ شده.خدا کنه ...
3 مرداد 1392

هفته هفتم در کنار کنجد عزیزم

جمعه ۹۲/۴/۲۸ من اومدم کنجد جون هفته هفتم هم بالاخره تموم شد.روز جمعه بابا علی اومد دنبالم و رفتیم خونه اما حالم به شدت بد بود فرداش وقتی بابایی از سرکار اومد رفتیم دکتر اسم دکترت فهیمه تواضع هست که خواهر دوست بابایی هم هستش و حسابی احتراممون میزاره و خیلی برا مریضش وقت میزاره .خانم دکتر سونو کرد و یه کنجد بیست و هشت میلی متری توی دل مامانیش بود اما هنوز قلبت صدا نمی داد و خانم دکتر گفت زوده و دو هفته دیگه بیا برای حالت تهوع لعنتی هم قرص داد.بعد از دکتر هم رفتیم خونه مامان جون طاهره و بابایی واسه افطار موند.راستش توی این هفته هر روز حالم بدتر میشه و دیگه حالت تهوع به چیز دیگه ای تبدیل شده که گلاب به روتون دیگه چیکارت کنم باید خودت رو م...
28 تير 1392

خداوند همه چیز می شود همه کس را ...

چند مدت پیش با مامان رفته بودیم دندانپزشکی که این شعر توی یه قاب زیبا نصب شده بود روی دیوار خیلی بامعنی بود .اون موقع تو توی دلم نبودی و من واسه نداشتنت خیلی ناراحت بودم.خدایا هزاران بار شکرت.ممنون که منو با همه بدی هام می بینی و به صدام گوش می کنی.     خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود یتیمان را پدر می شود و مادر محتاجان برادری را برادر می شود عقیمان را طفل می شود ناامیدان را امید می شود گمگشتگان را راه می شود در تاریکی ماندگان را نور می شود رزمندگان را شمشیر می شود پیران را عصا می شود محتاجان به ...
26 تير 1392

مادرانه

عاقبت در یک شب از شبهای دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شورانگیز مادر می نهد ...
26 تير 1392

هفته پنجم و ششم با کنجد جون

پنجشنبه ۹۲/۴/۲۰ سلام به کنجد جون عزیزم از تاخیر پیش اومده بسیار عذر میخوام .قرار بود زود زود بیام و بنویسم اما متاسفانه اتفاقاتی افتاد که نشد بیام. اول اینکه چند روزی اینترنت نداشتم بعدشم حالم خیلی بد بود و نمی تونستم بیام چون جنابعالی داشتی ابراز وجود می کردی به هر حال من یکشنبه هفته پیش برای رفاه حال شما اومدم خونه مامان و ساکن اینجا شدم. و حسابی بهشون زحمت دادم. توی این هفته اینترنت نداشتم که بابا علی واسم آورد. پنجشنبه مامان و دایی احمدرضا و زن دایی مهرناز جون رفتن عروسی دختر خاله مامان و من اومدم با بابا علی خونه خودمون و تا جمعه هم موندم خونه و واسه بابایی یه سری غذا درست کردم که در نبودم بخوره.دلم واسه خونمون و بابا علی خیل...
20 تير 1392

نتیجه جواب ازمایش کنجد جون ما

شنبه۹۲/۴/۸ امروز صبح رفتم آزمایشگاه و تست بارداری دادم با اینکه می دونستم توی دلم هستی اما خواستم مطمین شم و جواب هم مثبت بود .عصر هم با بابا علی رفتیم دکتر و خانم دکتر گفت که بهتره استراحت کنم و برم خونه مامان حالا من موندم بابایی رو تنها بزارم یا نه !!!! از طرفی دلم براش تنگ میشه و از طرفی هم اگه نباشم کارای بابایی رو کی انجام بده؟ بابا علی نظرش اینه که من به خاطر تو برم .اما من دو دل هستم حالا تا نتیجه بگیریم. بعد از دکتر به عهدم وفا کردم و رفتیم قدمگاه و حسابی دعا کردم  و نماز مغرب و عشا رو خوندیم .هفته پیش با دل شکسته اومده بودم و از حضرت ابوالفضل خواهش کرده بودم من مادر شم و اونم حاجت روام کرد.ممنونم. شب بعد از شام بهت...
9 تير 1392

شروع یک زندگی جدید

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد یک دو  سه امتحان می کنیم خانم ها آقایون صدا میاد خب کرکره رو بده بالا قیییییییییژ  (صدای بالا کشیدن کرکره ) همه چی مثل اینکه جفت و جوره واسه شروع کردن و نوشتن. بله من مریم هستم و امروز به طور غیر رسمی مادر بودنم مشخص شد. چرا غیر رسمی ؟؟؟ آخه تا نی نی به دنیا نیاد من واقعی و رسمی مادر نیستم.مدتها بود منتظر بودم یه بهانه پیدا کنم که بتونم خاطراتم رو بنویسم و بهترین بهونه وجود  نی نی توی دلم هست. می نویسم هم برای خودم و هم فرزندم تا فراموش نشه خاطرات روزهای زیبای زندگیمون و به تاریخ سپرده نشه. ...
8 تير 1392