آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

پایان دو ماهگی شاه پسرم

دانشگاه که شروع شد حالم خیلی بهتر از قبل شد رفتن به دانشگاه منو از خونه بیرون آورد و یادم اومد که هدفهای بزرگی داشتم توی زندگی دچار روزمرگی شده بودم این مدت .با یه جعبه شیرینی رفتم دانشگاه هر چی جلوتر میریم همه چی بهتر میشه .از سه شنبه شب میریم خونه مامان جون اینا و تو پیش اونا هستی و بابایی رو تنها میزاریم خوش به حالش حداقل یه خواب راحت میره آخر دو ماهگی صبح با باباعلی رفتیم و واکسن دوماهگی رو زدیم خانمی که در خانه بهداشت بود گفت همه چی عالی هست .قدت ۶۰ سانتی متر و وزنت ۵۸۰۰ بود که گفتن خیلی خوبه .شب که شد تب کردی و من و بابا تا صبح بیدار بودیم و تو هی استفراغ می کردی خیلی ترسیده بودم اما فردا ظهرش پسر گلم خوب شد .خدا رو شکر همه چی خوب...
21 ارديبهشت 1393

شروع روزهای زیبای با هم بودن من وپسرم

تموم شد همه روزای بد با این که هنوزم آزارم می دن اتفاقاتی که نباید می افتاد . پسرم چهل روزه شد و از این به بعد همه چیز بهتر پیش رفت تو روز به روز تپل تر شدی و قد کشیدی و سالم و سلامت کنارم بودی .خدا رو شکر خوب شیر می خوری و خوب می خوابی .کمی دل پیچه داری که طبیعی هست روی هم رفته فوق العاده آروم و خوب هستی پسر عزیزم ازت یه عالمه عکس گرفتم که چند تاییش رو برات میزارم ...
21 ارديبهشت 1393

آغاز سال ۹۳ تا چهل روزگی مهدیار جونی

پسر شیطون و دوست داشتنی من عید ۹۳ با وجود تو شروع شد شب اول باباجون برات یه مهمونی توی حسینیه گرفتن صبح رفتیم خونه باباجون و سالاد درست کردیم و ساعت ۱۲ رفتیم به مامانی (مامان بزرگ من) سر زدیم و عید رو تبریک گفتیم و برگشتیم و ادامه سالاد .شب همه دوستان حسینیه اومدن و خیلی خوش گذشت.از فردا صبح رفتیم عید دیدنی .روز سوم بابا یه سری مهمون داشت و رفتیم باغ و متاسفانه تو سرماخوردی .الهی بمیرم که از اول به دنیا اومدنت همش مریض بودی خیلی گریه کردم بهم سخت گذشت سخت تر از روزای قبل حالت خیلی بد بود . کار شبانه روزم گریه بود و افسرده شده بودم بگذریم که چی شد ........................ خیلی از اتفاقای اون روطا دلم گرفت............. عید تموم شد و من و...
21 ارديبهشت 1393

خاطرات ماه اول زندگی مهدیار

توی مطلب قبلی نوشتم که تا بیست روز درگیر زردی گل پسرم بودیم توی این مدت مامان جون طاهره پیشمون موند و حسابی زحمتش دادیم .بابا علی بعد از چهار روز رفت سرکار و تا دوهفته درگیر شیرینی دادن به دوستان و همکارانش بود به مناسبت به دنیا اومدن گل پسرمون. از روز اول به دنیا اومدن تو خونه پر از مهمون بود و همه اقوام و دوستان بهمون لطف داشتن سخت بود گاهی وقتا اما برای بابا علی و مامان جون طاهره سخت تر که پذیرایی به عهده شون بود حسابی پولدار شدی پسرم برات خیلی کادو آوردن و همه هم پول آوردن هر کس اتاقت رو میدید ذوق زده میشد و خوشش می یومد .همه زحمتای نگهداری تو هم به عهده مامان جون طاهره بود و من فقط بهت شیر می دادم. توی این مدت چون نزدیک به عید بود خرید ...
21 ارديبهشت 1393

بعد از سه ماه اومدم با یه پسر خوشکل توی بغلم

بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم تا از بهترین روزای زندگیم بنویسم. ببخش پسرم که دیر شد علت گرفتاریم بود و بی تجربگی در بچه داری. امروز دوماه و بیست روزه کنارمی عزیز دلم و هر روز شیرین تر می شی و بازیگوش تر. روز ۳۰ بهمن سال ۱۳۹۲ ساعت ده و نیم صبح به دنیا اومدی آقا مهدیارم پسر گل مامان  و بابا یه پسر خوشکل  و آروم توی بیمارستان کوثر شیراز توسط دکتر فهیمه تواضع. صبح که بیدار شدیم اول یه دوش گرفتم و آماده رفتن شدیم من و بابا علی و مامان جون ساعت نه و نیم اونجا بودیم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم و منتظر شدم بالاخره لحظه ای که نه ماه منتظرش بودم رسید و رفتم توی اتاق عمل همه خانمهایی که با من بودن و قرار بود نی نی شون به دنیا ...
20 ارديبهشت 1393

شب آخر زندگی دو نفری با مهدیار گلم

سه شنبه ۹۲/۱۱/۲۹ عزیزکم پسرگل مامانی خدا رو شکر مثل اینکه دوران بارداری داره تموم میشه قرار بود ۵ اسفند بیای بغلم که مثل اینکه به قول بابا علی جات تنگ بود و تصمیم گرفتی زودتر بیای. از دیشب دردای من شروع شده و حسابی دارم زجر می کشم اما خوشحالم که قراره بیای دیشب تا صبح بیدار بودم و صبح اول یه سری کارای خونه رو کردم و بعد هم طراحی و بعدش بابایی اومد دنبالم از زیر قرآن ردم کرد و ساک فسقلیمون رو برداشتیم و رفتیم پیش خانم دکتر بیمارستان مادروکودک خانم دکتر گفت داری به دنیا میای و شاید تا عصر بیای اما من همش دعا می کنم تا صبح توی دلم بمونی بعدش رفتیم بیمارستان کوثر و کارای پذیرش رو کردیم مامان طاهره هم که دل تو دلش نبود اومد اونجا.ازم خون ...
29 بهمن 1392

تغییر روز تولد شاه پسرم

پنجشنبه ۹۲/۱۱/۲۴ عزیز مامانی تو دیگه حسابی تو دلم بزرگ شدی . منم روز به روز عاشقتر می شم و منتظرتر که بدنیا بیای و بغلت کنم و خدا رو شکر کنم واسه این همه لطفش. این هفته خانم دکتر گفت یه هفته دیگه صبر کنیم که تو حسابی کامل شی و به دنیا بیای تاریخ بدنیا اومدنت شد ۵ اسفند . البته شاید اینم تغییر کنه. اناق پسرنازم بالاخره کاملا تموم شد همین روزا عکسش رو میزارم واست تا بمونه و ثبت بشه. دیگه من آماده آماده هستم واسه واقعی مادر شدن. ممنونم پسر گلم که صبوری کردی و اجازه دادی همه کارام تموم شه بعد بدنیا بیای. قدمت روی چشمام عزیز دلم. این روزا خیلی به آینده ات فکر می کنم و به تربیت کردنت عزیزم.امیدوارم که مایه افتخار من و بابایی باشی...
24 بهمن 1392

مشخص شدن تاریخ تولد آقا مهدیار عزیزم

شنبه ۹۲/۱۱/۱۲ پسرناز مامانی دیگه داریم شمارش معکوس میریم من و بابایی تا به دنیا اومدن تو. هفته گذشته بابایی رفت بیمارستان کوثر و وقت عمل گرفت قراره شیر پسرم سی بهمن به دنیا بیاد از امروز ۱۸ روز مونده تا اومدنت اتاق خوابت بالاخره تموم شد و من هفته گذشته همش در حال خونه تکونی بودم هردوتامون خیلی خسته شدیم می دونم اذیت شدی مامان جون بجاش خونمون خیلی تمیز شد . مثل اینکه داره عید میاد . اول هفته گذشته رفتم دکتر خانم دکتر گفت حدود سه کیلو هستی فدات بشم که اینقدر چاق و چله شدی عزیز مامان.از بس من کار کردم تو سرت اومده پایین و من دلم خیلی میسوزه برات به خانم دکتر گفتم پسرم سرش پایینه جاذبه زمین اذیتش نمی کنه کلی ازم خندید و گفت جات ا...
12 بهمن 1392

من و پسرم و یک هفته برفی

پنجشنبه ۹۲/۱۰/۲۶ پسر گلم بعد از مدتها شیراز برف اومد شاید بشه گفت بعد از بیست سال وقتی من کوچیک بودم همچین برف سنگینی اومد تا حالا. ببخش دیر برات می نویسم آخه نی نی وبلاگ در دست تعمیر بود هفته قبل بابا علی رفت مسافرت تهران با پدرجون و دوستش حسین آقا که مداح و سخنران واسه مراسم های هییت دعوت کنن من و تو هم رفتیم خونه مامان جون طاهره .رفتن بابا علی از شیراز همانا و برف آمدن همان.پنجاه سانتی متر برف اومد و کلی به ما خوش گذشت . عصر برق خونه مامان جون رفت و ما تا صبح در تاریکی به سر بردیم .زن دایی مهرناز برامون کیک پخت و آورد و همه دور هم کیک خوردیم و بعدش هم رفتیم برف بازی من با اون شکم گنده ام که تو توش هستی با ترس و لرز عین این مجبورا ...
26 دی 1392

تولد مامان مریم در اوایل هشت ماهگی

سه شنبه ۹۲/۱۰/۱۰ عزیز مامان شما دیگه حسابی بزرگشدی و من شبها با زجر می خوابم و همش دست و پاهام درد می کنه . اما امیدوارم یه شیر پسر به دنیا بیارم و همه این سختی ها رو فراموش کنم. خیلی چشم انتظارم . خدا رو شکر اتاقت بالاخره تقریبا آماده شده .بابا علی و دایی حمیدرضا دیوار اتاقت رو درست کردن و بالاخره تخت و کمد ناز پسرم اومد . توی هفته گذشته من و مامان طاهره لباسای قشنگ پسرم رو جا دادیم توی کمدش و حسابی ذوقت رو کردیم.مامان جون طاهره ممنونم دلم یه خورده آروم شد که کارای اتاقت تقریبا تمومه. اما هنوز رو تختیت مونده که خودم باید درستش کنم و آویز بالای سر تختت. این هفته هشتم دی ماه تولدم بود و مامان و دایی حمیدرضا و دایی احمدرضا و ز...
10 دی 1392