آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

بعد از سه ماه اومدم با یه پسر خوشکل توی بغلم

1393/2/20 13:08
نویسنده : مریم
1,923 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره بعد از کلی تاخیر اومدم تا از بهترین روزای زندگیم بنویسم. ببخش پسرم که دیر شد علت گرفتاریم بود و بی تجربگی در بچه داری.

امروز دوماه و بیست روزه کنارمی عزیز دلم و هر روز شیرین تر می شی و بازیگوش تر.

روز ۳۰ بهمن سال ۱۳۹۲ ساعت ده و نیم صبح به دنیا اومدی آقا مهدیارم پسر گل مامان  و بابا یه پسر خوشکل  و آروم توی بیمارستان کوثر شیراز توسط دکتر فهیمه تواضع.

صبح که بیدار شدیم اول یه دوش گرفتم و آماده رفتن شدیم من و بابا علی و مامان جون ساعت نه و نیم اونجا بودیم لباس اتاق عمل پوشیدم و رفتم و منتظر شدم بالاخره لحظه ای که نه ماه منتظرش بودم رسید و رفتم توی اتاق عمل همه خانمهایی که با من بودن و قرار بود نی نی شون به دنیا بیاد اضطراب داشتن اما من حسابی خوشحال بودم دکتر بیحسی بهم گفت عجب مریض شادی هستی نمی ترسی اما من به حدی خوشحال بودم که تو میخوای به دنیا بیای که هیچ دردی برام مهم نبود بالاخره بیحس شدم و دکترم شروع کرد به عمل و همزمان توضیح می داد که شکمم رو دارن پاره می کنن و سرت دیده شد و الان می یای بیرون و گفت الان صدای گریه ش رو می شنوی و اولین صدای گریه تو توی این زمین خاکی پیچید دیگه از خوشحالی داشتم بال در می آوردم که بعد از چند دقیقه تو رو توی حوله پیچیدن و گذاشتن کنارم فدات بشم که شبیه دایی حمیدرضا بودی سفید و ناز خیلی هم آروم و بامزه تو رو بردن و من رفتم ریکاوری نیم ساعتی اونجا بودم که یه لحظه هم چشمام روی هم نیومد فقط خدا خدا می کردم که پاهام حسش برگرده و برم توی بخش کنار پسر نازم از ریکاوری که بیرون اومدم بابا علی خوشحال منتظرم بود و ازت عکس گرفته بود چه لحظه ای بود من واقعا مادر شدم باورم نمی شد ومامانم تو توی بغلش بودی و خوشحال اومد کنارم دردی نداشتم و همش می خندیدم اولین شیر رو به سختی بهت دادم با کمک مامانم و پرستار وقت ملاقات همه اومدن بابا بزرگا و دایی حمیدرضا و احمدرضا و زن دایی مهرناز و عمه زهرا البته از همه مهم تر بابا علی بود که حالا شده بود آقای پدر عمه سهیلا و زن عمو سوسن هم اومدن و همه نظرشون این بود که شبیه من و حمیدرضا هستی .شب شد و دردا اومدن سراغم بدترین و بهترین شب زندگیم درد امانم رو برید نه می تونستم بخوابم نه بشینم فقط راه می رفتم اما شیرین بود که یه نی نی کوچولو توی یه پتوی آبی توی بغلم بود و انتظار تموم شده بود .تو آروم بودی برخلاف بقیه نوزادای بخش وقتی می دیدمت گریه م می گرفت تو باعث شدی منو مادر بدونن چه روزا و شبهایی رو با هم گذروندیم یادش بخیر همه تموم شد خدا رو شکر .صبح شد و من حتی یک دقیقه هم از درد نخوابیدم دردام بیشتر شد تا ظهر که مرخص شدیم و راه رفتن و نشستن و هر کاری برام طاقت فرسا شد. حالا اومدیم خونه و همه دوران سخت تموم شده اما درد دیوونم می کرد همه خوشحالن اما من دارم از خستگی و درد می میرم از اون سخت تر شیر دادن بود که بلد نبودم و شیرم هم قطره ای می یومد با یه عالمه درد .سخت گذشت سه روز اول تا رفتیم غربالگری و تازه سختی مادر شدن مضاعف شد تو زردی داشتی و سه شب زیر مهتابی بودی و هی میرفتیم دکتر و هی میرفتیم آزمایش و من گریه می کردم و زردی تو خوب نمی شد یک هفته تموم بیدار بودم شب تا صبح که تو از روی چشمت نکشی چشم بند رو کنار سخت ترین روزهای عمرم خیلی دردناک بود و بعد از یک هفته بازم نیومد پایین زردیت تا بالاخره بعد از بیست روز رسید به شش و نیم و من آرامش پیدا کردم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)