آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

من و پسرم و یک هفته برفی

1392/10/26 10:56
نویسنده : مریم
124 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه ۹۲/۱۰/۲۶

پسر گلم بعد از مدتها شیراز برف اومد شاید بشه گفت بعد از بیست سال وقتی من کوچیک بودم همچین برف سنگینی اومد تا حالا. ببخش دیر برات می نویسم آخه نی نی وبلاگ در دست تعمیر بود

هفته قبل بابا علی رفت مسافرت تهران با پدرجون و دوستش حسین آقا که مداح و سخنران واسه مراسم های هییت دعوت کنن من و تو هم رفتیم خونه مامان جون طاهره .رفتن بابا علی از شیراز همانا و برف آمدن همان.پنجاه سانتی متر برف اومد و کلی به ما خوش گذشت . عصر برق خونه مامان جون رفت و ما تا صبح در تاریکی به سر بردیم .زن دایی مهرناز برامون کیک پخت و آورد و همه دور هم کیک خوردیم و بعدش هم رفتیم برف بازی من با اون شکم گنده ام که تو توش هستی با ترس و لرز عین این مجبورا رفتیم برف بازی خیلی باحال بود . فردای اون روز همه مدارس و دانشگاهها و ادارات تعطیل شد . همه حالشو بردن  عجب روزایی بود اما من فردا ی روز تعطیلی چهار تا امتحان داشتم که متاسفانه تعطیل نشد و رفتم و همه رو دادم.عصر رفتیم آدم برفی ساختیم من و تو و دایی حمیدرضا و مامان جون طاهره و زن دایی مهرناز جون یه ماهی بزرگ ساختیم که خیلی خوشکل شد اگه بشه عکسش رو برات میزارم.از همون شب آدم برفی ساختن تو خیلی شیطون شدی و منو حسابی لگدمال کردی ولی عاشق این حرکاتت هستم مامان جون.

رو تختیت رو شروع کردم به دوختن یه عالمه عروسک داره خیلی ناز شده این روزا درگیر امتحانام هستم که خدا رو شکر نمراتم خیلی عالی شدن .

راستی شیر پسرم یه خبر خوب امروز تولد بابا علی هست و من واسش ناهار ته چین غذای مورد علاقه ش رو پختم البته اتفاق بهتر اینکه امروز امتحان آخرم رو دادم.

پسرم ممنونم که با مامان همکاری کردی و این ترم رو پشت سر گذاشتیم.

تقریبا وسایلت داره کامل میشه و من منتظر تر هستم واسه دیدن پسر گلم.

مهدیارم خیلی برام عزیزی بهت عادت کردم به سنگینیت . به شب بیداری ها . به خواب رفتن دست و پام . به حرکاتت . به انتظار دیدنت به همه وجودت عادت کردم عزیز مامان امیدوارم سالم باشی و بیای بغلم.

دیشب خواب دیدم به دنیا اومدی و خونمون پر مهمونه و تو همش میخندی یه پسر ناز و خندون و زیبا . چقدر از دیدنت خوشحال بودم .اولین بار بود چهره ت رو میدیدم توی خواب .

این هفته دکتر هم رفتم و بهم گفت همه چی عالی هست و جنابعالی بالای دوکیلو وزن گرفتی . خوشحالم که خوبی اما به شدت شیطونی و خانم دکتر نمی تونست صدای قلبت رو بشنوه و هی ملق می زدی.قربونت برم که شبیه خودمی و همش شیطونی می کنی.دوستت دارم فرشته زمستونی مامان.

تو برام از هر چیز دیگه توی این دنیا با ارزش تری و بهت افتخار می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)