آقا مهدیار آقا مهدیار ، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

من یک مادر هستم

عوارض واکسن شش ماهگی گل پسرم

بالاخره پسرگلم شش ماهش تموم شد خدا رو شکر یه روزایی از خدام بود شش ماه اولت تموم بشه و من بهت شیرداده باشم.نه اینکه شیرم کم باشه نه فقط چون همش مجبور بودم برات بدوشم لبته این اواخر خیلی بهتر شدی و می می مامان رو میگیری.خدایا ممنونتم که شش ماه پر خاطره رو کنار شاه پسرم گذروندم. صبح روز چهارشنبه رفتیم بهداشت سه تایی من و بابایی و مهدیار گلی. چشمت روز بد نبینه پسرم بعد از واکسن رفتیم خونه مامان طاهره تا عصر خوب بودی و بعدش تب کردی عجیب بیقرار شدی و سه روز همین طوری بودی و من پلک نزدم شب تا صبح بعد از خوب شدنت یه روز بهت حریره با دو تا قاشق شیر پاستوریزه دادم که بلا به دور نفخ کردی و دوباره سه شب تا صبح جیغ زدی و رفتیم دکتر و گفت حساسیت به...
8 شهريور 1393

اینم عکسات با توضیحات تا پایان شش ماهگی

اولین باری که با دستای کوچیکت تونستی عروسکت رو بگیری عزیز مامان     این روزا من میبرمت حمام و بابایی اگه خونه باشه لباس تنت میکنه اینم یه روز جمعه و یه حمام حسابی   عکس در چهار و نیم ماهگی تو خیلی پسر خوبی هستی آروم و خوش اخلاق .کمتر پیش میاد که گریه کنی و بدخلق بشی اینا هم عکسای قشنگ تو پسر دپشت داشتنی مامان       واکسن پایان چهارماهگی که یه کم تب کردی و استفراغ . شبش رفتیم مهمونی خونه دایی بابا و تو پسر خوش اخلاقم خیلی آروم بودی.اینم پسر کوماندوی مامان که بزرگ شده و واکسن چهارماهگی زده.فدات بشم من   جام جهانی فوتبال توی برزیل هست و ...
4 شهريور 1393

پایان شش ماهگی

شاه پسرم دو روز دیگه شش ماهت تمومه و باید بریم واسه واکسن .حسابی بزرگ شدی و دوست داشتنی و الان دیگه منو خوب می شناسی و عاشق بابایی هستی هر وقت پیشش هستی داری همش می خندی با صدای بلند و من با صدای خنده ت زنده هستم عزیز دلم. خدا رو شکر دیگه شیرم رو راحت می خوری حسابی با هم رفیق شدیم. برناممون از صبح اینه که بعد از بیدار شدنت مامانی دست و پات رو بشوره و بهت شیر بده بعدش همش بازی بازی بازی. یا داریم کتاب می خونیم یا توپ بازی یا پارچه بازی (من پارچه می کشم روی سرت و تو هی می زنیش کنار و می خندی) فدات بشم مامان دیگه حسابی غلت می زنی و از این کار لذت می بری . یه عالمه عکس دارم که واست میزارم . عزیزم غذای کمکیت رو شروع کردم که دیوونم می کنی تا بخوری...
27 مرداد 1393

آقا مهدیار روز به روز شیرین تر و خواستنی تر میشی

سلام.هربار گلم قول میدم زود بیام و بنویسم اما انگار بدتر میشه چندماهی هست به وبلاگت سر نزدم.به خدا خیلی گرفتارم.تمام وقتم رو با تو پسر گلم سپری می کنم.روزها تندتند میگذره.گاهی وقتا وقتی نگاهت میکنم باورم نمیشه به این زودی بزرگ شدی.گل مامان هر روز داری دوست داشتنی تر میشی و ماشاله شیطون تر.پسر صبوری هستی و اصلا خدا رو شکر اهل گریه و زاری نیستی.امتحانام تموم شده و حسابی با همیم.اوایل برای شیرخوردن خیلی اذیتم میکردی مدام در حال دوشیدن شیرم بودم و دوست داشتی با شیشه شیر بخوری اما کم کم داریم با هم رفیق میشیم و دیگه شیر دوشیدن داره تموم میشه البته الان بزرگترین آرزوم اینه که وقتی دارم شیر میدم بیدارباشی و منم الکی خودم رو به خواب نزنم.تا چشمات می...
17 مرداد 1393

اداهای جدید آقا مهدیار گل ما در پایان دوماهگی

اگه بدونی با اداهات چه حالی به من و بابایی می دی .قند توی دل ما آب میشه این روزا خیلی بامزه شدی .چند روز پیش اومدم لباست رو عوض کنم حسابی جینگولک بازی درآوردی و من هی ازت عکس گرفتم.         کلا از لباس بدت می یاد دوست داری لخت باشی . آخه من چی بگم به تو . توی کشور اسلامی و این همه ادا واسه لباس پوشیدن اینقدر باهات مشکل دارم که نگو حتی نمی زاری پوشک کنم پات ای خدا . بردمت دکتر آخه موقع جیش کردن جیغ می زنی و دکتر برات آزمایش نوشت بمیرم که چه وحشتناک بود و دستت رو سوراخ کردن من که توی آزمایشگاه نیومدم یعنی دل نکردم اما مامان طاهره عصبانی و ناراحت اومد با تو و کلی دعوام کرد که بچه اینقدری رو نباید آز...
22 ارديبهشت 1393

مهدیار هندوانه می شود

دیگه تقریبا مطالب به روز شد از این به بعد تند تند میام و مینویسم.الان دیگه حسابی بزرگ شدی و شیرین مثل هندونه ، الان دو ماه و بیست ودو روزت هست.آخر هفته ها خونه مامان جون هستیم و به تو خیلی خوش می گذره چون شیرمامان رو توی شیشه میخوری و حسابی لوس شدی به خاطر همین این هفته یه تحریم حسابی شدی و مامان طاهره بهت با قاشق شیر داد، خبر مهم اینکه عمو محمدت داره داماد ميشه و شنبه براش رفتیم خواستگاری و تو هندونه شدی میگی چجوری اينجوری:     به هرحال پسر خوش تیپ مامان داره رو به سفیدی میره و من راضی هستم از رنگ پوستش. ایشاله که  عمو هم با خانمش خوشبخت شن.این روزا حسابی دست و پا میزنی و شيطون شدی عصرها وقتی بابا علی میاد کلی ...
22 ارديبهشت 1393

پایان دو ماهگی شاه پسرم

دانشگاه که شروع شد حالم خیلی بهتر از قبل شد رفتن به دانشگاه منو از خونه بیرون آورد و یادم اومد که هدفهای بزرگی داشتم توی زندگی دچار روزمرگی شده بودم این مدت .با یه جعبه شیرینی رفتم دانشگاه هر چی جلوتر میریم همه چی بهتر میشه .از سه شنبه شب میریم خونه مامان جون اینا و تو پیش اونا هستی و بابایی رو تنها میزاریم خوش به حالش حداقل یه خواب راحت میره آخر دو ماهگی صبح با باباعلی رفتیم و واکسن دوماهگی رو زدیم خانمی که در خانه بهداشت بود گفت همه چی عالی هست .قدت ۶۰ سانتی متر و وزنت ۵۸۰۰ بود که گفتن خیلی خوبه .شب که شد تب کردی و من و بابا تا صبح بیدار بودیم و تو هی استفراغ می کردی خیلی ترسیده بودم اما فردا ظهرش پسر گلم خوب شد .خدا رو شکر همه چی خوب...
21 ارديبهشت 1393