کابوسی به نام تب
امروز تاسوعا بود و تو از صبح حال خوشی نداشتی خونه مامان جون بودیم و عصر اومدیم خونه خودمون بابایی که از دیشب خونه نیومده و پخت دارن توی هییت. مامان طاهره رو رسوندم خونه مامانی و اومدیم خونه فردا خاله صدیقه نذری داره و مامان طاهره صبح زود میره کمک آخه آشپز نذری هست.تو حالت شب بدتر شد و تب کردی من دست تنها نمی د.نستم چیکار کنم یه بند گریه می کردی و تب داشتی .تا صبح بیدار بودم و پاشویه کردم موقع طلوع آفتاب خوابیدی ظهر که آماده شدیم برای ناهار بریم خونه خاله صدیقه حالت خیلی خوب نبود دایی حمیدرضا هم اومد و با هم رفتیم تا رسیدیم اونجا تو برای اولین بار لج رفتی و یک بند گریه کردی و به هیچ عنوان آروم نشدی منم وسایلم رو جمع کردم و اومدم خونه لحظه به لحظه حالت بدتر میشد تا عصر مامانم اومد و رفت برات داروخانه دارو گرفت خیلی سخت گذشت تا فردا که رفتیم دکتر و خدا رو شکر یواش یواش توی یک هفته خوب شدی خدایا دیگه پسرم مریض نشه راستی خودمم سرماخورده بودم و داغون بودم و این بیشتر سخت کرد ماجرا رو برام.
پسرم سلامت باشی همیشه